یلـدا
فرمیسک زاهدی" "
و در انتهای یک سکوت
من و امیدی مبهم
در قلمروی از خاموشی
با ذوقی کودکانه
گفته ام از تو
که داس نگاهت، چید
تمام هستی من را
که از عشق تو نصیبم شد.
و روی مرکز پرگار
دایرهای از تمام شقایق ها کشیدی
تا پل کنم دستانم را
و تو آرام آرام
از لابه لای شاخساران
همچو ماه درشب یلدا
بیرون بیایی
و بنامیم نوزاد عشق خود را
که در اندیشه ی فردا
آشیانه های متروک را ستایش می کرد..
مرا فسون نامیدی
و به من آموختی که عشق به نان مزه می دهد
و خداوند می بخشد
کسی که آواز پرندگان را
در آغوش خاطرات زنده می کند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر